آواز قو:
در افسانه ها آمده است که نوعی قو،به نام قوی گنگ در گسترده زمین زندگی می کند که تمام عمر خود را ساکت و بی صدا می گذراند.
این قو تا لحظه مرگ خود هیج صدایی از خود در نمی آورد،ودر آخرین ساعات زندگی به گوشه ای دنج و خلوت می رود و آوازی سوز ناک از خود سر می دهد که گویی همه افلاک به حال آن می گریند.
به آخرین کار با تمام وجود آواز قو گوییم.
شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد
فریبنده زاد و فریبا بمیرد
شب مرگ تنها نشیند به موجی
رود گوشه ای دور و تنها بمیر
در آن گوشه چندان غزل خواند آن شب
که خود در میان غزلها بمیرد
گروهی بر آنند که این مرغ شیدا
کجا عاشقی کرد آنجا بمیرد
شب مرگ از بیم آنجا شتابد
که از مرگ غافل شود تا بمیرد
من این نکته گیرم که باور نکردم
ندیدم که قویی به صحرا بمیرد
چو روزی ز آغوش دریا برآمد
شبی هم در آغوش دریا بمیرد
تو دریای من بودی آغوش باز کن
که می خواهد این قوی زیبا بمیرد
(ممنون، مهدی حمیدی)
سخنی از گمنام:
زندگی جایی برای نو شدن نیست و خودم می دانم که این زندان است
پر پرواز مرا ببریدند،اهلی از اهل قلم
شاید ارزویی دیگر
جایی دیگر
در کنار
در کنار
عشقی دیگر
که می دانم محال است
خاطراتش
از بالای تپه های خیال من می گذرند
من فقط می خندم
به خودم
به خودم به دنیای خودم
خنده تلخ من از گریه غم انگیز تر است
من به این سوز دل و آه نهان می خندم
وقتی سهراب نوشت ،،،،خندیدم
شاید آن لحظه که سهراب نوشت
تا شقایق هست زندگی باید کرد
خبر از دل پر درد گل یاس نداشت
باید این گونه نوشت
هر گلی هستی باش
چه شقایق،چه گل سوسن و یاس
زندگی اجباریست
|